مجله دانشمند علمی،خبر،بیوگرافی،فیلم و تلویزیون،سرگرمی،آموزشی،دانلود،داستان و.... و ..... و.......
| ||
|
لطفا لطفا لطفا با استفاده از پنج ستاره ی پایین هر مطلب به آن مطلب امتیاز بدهید و آن را محبوب کنید. [ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:لطفا, ] [ 22:3 ] [ علیرضا ]
امام صادق(ع)مثل همیشه به من لبخند نمی زد با من مهربان نبود به من نگاه تند می کرد چه اتفاقی افتاده بود؟چرا نمی خندد؟ترسیدم توی نماز دایم در فکر او بودم نزدیک بود نمازم را اشتباه بخوانم.بعد از نماز نگاهش کردم:توی محراب نشسته بود اما داشت فکر می کرد.شاید به من فکر می کرد. به کله ام فشار آوردم.هی فکر کردم اما نفهمیدم چه اشتباهی از من سرزده بود چه کار بدی انجام داده بودم که او ناراحت است.امام صادق برخاست من هم بلند شدم وقتی به من رسید باز هم لبخند نزد .هنوز اخمهایش در هم بود.به من یک نگاه تند انداخت و گفت:ای مهزم چرا دیشب به مادرت حرف های بد زدی؟ من لرزیدم و به خود گفتم:دی.......دیشب..........دیشب.........وای؟! او ادامه داد:آیا نمی دانی که شکم او خانه ی تو بود و دامنش گهواره ات بود و نوازشت می کرد تو از سینه اش شیر می نوشیدی؟! بعد صورتش را چرخاند و رفت.خشکم زد.قلبم تاپ تاپ می کرد. یاد مادر مهربان و خسته ام افتادم.وای...امام صادق(ع) راست می گفت من دیشب به او بداخلاقی کرده بودم.به سرش داد زدم و حرف های تندی گفتم.همه اش تقصیر من بود.... فوری راه افتادم تا از امام صادق معذرت بخواهم .چشم هایم پر از اشک شد و در راه با خود گفتم:امام صادق (ع)چقدر داناست او از چیزهای غیبی هم خبر دارد. |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |